هنوز دلم آشوبه.
هر چیز کوچیکی نگرانیام رو بیشتر میکنه.
آدمهایی که ماسک نمیزنند.
سرفهی غریبهها.
صف طولانی اداره پست.
آفتابی که تو یه روز بادخیز و خنک، عرقم رو در میآره.
خودم رو که میرسونم شرکت، میرم تو آبدارخونه.
آبدارچیمون سر شوخی رو باز میکنه: «کرونا نگرفتی هنوز؟ همه داریم یکی یکی میگیریمها.»
از این شوخی خندهم میگیره. عصبی میخندم «شوخیاش هم قشنگ نیست.»
دستش رو بالا میآره: «شوخی چیه. واقعیته.»
سین میآد طرفم و در گوشم آروم میگه: «خوشگله کرونا گرفته.»
وزنهی سنگینی از دلم کنده میشه و به ناکجا سقوط میکنه...
اولین نفری که کم میشه یکی از طراحهاست. همسرش به کرونا مبتلا شده و بهش میگن تا دو هفته باید بمونه خونه.
این اولین بمبی که تو شرکت منفجر میشه.
با هر عطسه یا سرفه، یه صدا میگیم: «یا زینب!» و میزنیم زیر خنده.
خندهداره. ولی ترس داره خفهمون میکنه.
پسر دیوونههه میگه: «من از قندهای قندون رو میزش خوردم.» و میکوبه تو پیشونیش.
شین نمک میریزه: «تبریک میگم. میآییم سر قبرت.»
زیر ماسک لبم رو میجوام و دلم رو خوش میکنم به همین شوخیهایی که از خنده دلم رو به درد میآرن.
نمیدونم چرا یادم رفت خوابم رو برای آب تعریف کنم.
مامانبزرگ هر خوابی رو تعبیر میکرد: «خیره! ایشالا قراره دلت شاد بشه. خوابت رو برای آب تعریف کن و به دلت بد راه نده.»
تمام روز رو با دلآشوبی میگذرونم.
با خودم میگم اگه خوابم واقعی بشه چی؟
و یادم میره برای آبِ روونی خوابها و فکرهای بدم رو تعریف کنم.
یادم میره و خوابهای بدم واقعی میشن...
تعداد صفحات : 0